تو حال ِِ آزادگان را می فهمی ؟ معلوم است ؛ نه .
اگر توانم این بود که فلک را به دست تو بسپارم ، نمی سپردم
اگر توانم این بود که نُه فلک را از آن خویش کنم ؛ نمی کردم
بگو کجا مست کرده ای که نام عاشق ِِ دل سپرده را
اگر هر کسی به این راحتی به دست تو به کام خود می رسید
مثل قرص سرماخوردگی سر هر بازار ، در ِِ هر دکه ای
می نوشتند : " عشق موجود است " .
و لحظه ای که لحظه ی وصال می نامندش
شاعرها هزار صفحه نمی گفتند ، تا به یک خط برسند :
ما را به حال ِِ خویش بگذار ...
مریم . ا . ا